جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۸۰ مطلب با موضوع «خاطرات طنزجبهه» ثبت شده است

خاطرات طنز جبهه (۲۲)نزدعرفا ایثارشرک است

شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۲۸ ب.ظ

خاطرات طنز (۲۲)

نزد عرفا, ایثار شرک است

سه ساعت از ظهر گذشته بود و هنوز ماشین غذانیامده بود گرسنگی بیداد می‌کرد بالاخره غذا رسید همه دور قابلمه غذا جمع شده بودند. و فقط یک رزمنده هنوز مشغول عبادت بود در نیامده بود. صدایش کردند، ولی نیامد. یکی از بچه ها گفت «اشکالی ندارد، نیاید. غذایش را بدهید من بخورم »با شنیدن این حرف‌ آن برادر عبادتش را قطع کرد.و در چشم به هم زدنی ،ظرف غذا از جلوی ما برداشت و گفت :«نزد عرفاایثار شرک است!»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۹ ، ۱۶:۲۸
مجید روزی

خاطرات طنز جبهه (۲۱)انتظارازقاطر

چهارشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۰۰ ق.ظ

خاطرات طنز جبهه (۲۱) انتظار از قاطر

اولین باری بود که قاطرسوار می‌شدم از طرفی داشتم مقداری تجهیزات را به خط مقدم می‌بردم جاده مال رو××× که به خط مقدم منتهی می شد. درست در مسیر تیررس دشمن قرار گرفته بود . در حالی که سوار بر قاطر بودم ترکش ها زوزه کشان از بیخ گوشم رد می‌شدند جالب این بود که انتظار داشتم با انفجار هر گلوله خمپاره قاطر هم روی زمین دراز کش شود غافل از اینکه این امر محال بود و قاطر زبان بسته بی اعتنا به انفجارها همچنان به جلو می‌ رفت به ناچار برای اینکه بدام یک از ترکش ها گرفتار نشوم از روی قاطر به پایین پریدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۹ ، ۰۱:۰۰
مجید روزی

خاطرات طنز جبهه (۲۰)تیربارچی

سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۰۸ ب.ظ

خاطرات طنز جبهه( ۲۰ ) تیربارچی قد و جثه کوچکی داشت و شجاعت او زبانزد همه بود تیربارچی بود و هیچگاه مسئولیتش را ترک نمی کرد به دلیل قطع کوچکش در موقع به خط شدن گردان .عقب صف می ایستاد. در محوطه عقب اردوگاه .گودالهای شبیه قبر درست شده بود که محل راز و نیاز برخی رزمنده‌ها بود. یک شب فرمانده گردان برای توجیه بچه ها دستور تجمع نیروها را صادر کرد.با فرمان از جلو نظام نفرات اول سریع ایستادند و بقیه پشت سر آنها عقب کشیدند پس از استقرار کامل صدای خنده بچه های عقب صف کم کم به جلو رسید. تیربارچی کوتاه قد.برای صف کشیدن .به داخل یکی از آن گودال ها افتاده بود و فقط زیر بارش مشهودبود که به طور اتفاقی روی گودال قرار گرفته بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۹ ، ۱۴:۰۸
مجید روزی

خاطرات طنز جبهه (۱۹)سر به سر عراقی ها

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۵۸ ب.ظ

خاطرات طنز جبهه (۱۹) سربه سر عراقی ها هوس کردم با بی سیم عراقی‌ها را اذیت کنم گوشی بی سیم را گرفتم روی فرکانس که از عراقی‌ها بدست آورده بودم چند بار صدا زدم «صفر من واحد اسمعونی اجب » بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد:«الموت لصدام» تجب کردم و خنده بچه هابالا رفت. از رو نرفتم و گفتم «بچه‌ها انگار اینها را از یگانهای خودمان هستند بگذارید سر به سرشان بگذاریم »به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم:« انت جیش الخمینی» طرف مقابل که فقط الموت بلدبود گفت «الموت بر تو و بر همه اقوامت» همین که دیدم هوا پس است. عقب نشینی کردم و گفتم«با با ما ایرانی هستیم و شما را سرکار گذاشته بودیم» ولی او عکس‌العمل جدی نشان داد و این بار گفت:« مرگ بر منافق ! بالاخره شما را نابود می‌کنیم .نوکران صدام خودفروخته ها» دیدم اوضاع قمر در عقرب شد. بی سیم را خاموش کردم ودیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی‌ها نکردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۹ ، ۱۳:۵۸
مجید روزی

خاطرات طنز جبهه (۱۸)قاطرچشم سفید

يكشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۹، ۰۶:۴۷ ب.ظ

خاطرات طنز جبهه (۱۸) قاطر چشم سفید

دو طرف خورجین را پر از گلوله خمپاره کردیم و به همراه دو گالن آب بر روی قاطر قراردادیم. به طرف ارتفاعات صعب العبور مشرف بر شهر پنجمین حرکت می کردیم که ناگهان در حال عبور مالرو که عبور از آن فقط در تخصص خود قادر ها بود.ناگهان دیدم قاطر زیر بار مهمات خوابید و حرکت نکرد.اورا نوازش کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۱۸:۴۷
مجید روزی

خاطرات طنز جبهه (۱۷)افضل الساعات

پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۳۵ ق.ظ

خاطرات طنز جبهه (۱۷) افضل الساعات

داخل چادر همه بچه ها جمع بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند هر کس چیزی می‌گفت و به نحوی بچه‌ها را شاد می کرد فقط یکی از بچه‌ها به قول معروف رفته بود تو لاک خودش ساکت گوشه‌ای به کوله پشتی تکیه داده بود و حالتی فکورانه به خود گرفته بود گویی در بحر تفکر غرق شده بود هر کس چیزی می گفت و او را آماج کنایه ها و شوخی های خود قرار می‌داد اما او بی خیال آنچه می گفتیم نشسته بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۹ ، ۱۰:۳۵
مجید روزی

خاطرات طنز جبهه (۱۶)زدم ،زدم

چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۱۵ ب.ظ

خاطرات طنز جبهه (۱۶) زدم نزدم ! و سطح عملیات خیبر احمدی خودش را آماده کرد تاهلیکوپتری را که از روبرو می آمد هدف بگیرد. هلیکوپتری که به خاکریز نزدیک شد احمدی موشک را روی دوش گرفت .وپس ازنشانه گیری آن راشلیک کرد.موشک ازکنارهلیکوپتر ردشد. خوب که نگاه کردم دیدم .دیدم هلیکوپتر شروع کرد به شلیک موشک احمدی که دود حاصل از شلیک موشک‌ها را دید به خیال اینکه موشک خودش به هلیکوپتر اصابت کرده، کف دست هایش را به هم کوبید و توی خاکریز بالا و پایین پرید و با خوشحالی گفت زدم زدم.... زدم زدم ولی تا موشک های هلیکبوتر روی خاکریز خورد و منفجر شدند احمدی که دید بدجور خراب کرده برای اینکه ضایع نشود خودش را کنترل کند، و با همان حال شادی و خنده و در حالی که دست میزد ادامه داد : زدم زدم ....نزدم نزدم ...نزدم نزدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۹ ، ۲۰:۱۵
مجید روزی

خاطرات طنز جبهه (۱۵)آقای زورو شهیدشد

سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۴۹ ب.ظ

خاطرات طنز جبهه(۱۵) آقای زورو شهید شد مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مشرب و فقط کمی بیشتر از بقیه شوخی می کرد نه اینکه مایه تمسخر دیگران شود چرا که اصلاً این حرفا توی جبهه معنا نداشت.سعی می کرد دل مومنان خدا را شاد کند. از روزی که اومدی اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب افتاد لباسهای نیروها که خاکی بودند و در کنار ساک هایشان افتاده بود شبانه شسته میشد و صبح روی طناب وسط و اردوگاه خشک شده بود ظرف غذای بچه های هر دو سه تا دسته نیمه‌های شب خود به خود شسته میشد هر پوتین که شب بیرون از چادرمی ماند صبح واکس خورده و براق جلوی چادر قرار داشت اواز همه کوچکتر بود وقتی این اتفاقات جالب را میدید میخندید و میگفت بابا این کیه که شب‌ها زرو بازی در میاره و لباس بچه ها و ضرف غذا رو میشوره ،،و گاهی هم می‌گفت آقای زرو لطف کنه و امشب لباس‌های منم بشوره و پوتین هام روهم واکس بزنه.»» بعد از عملیات وقتی علی قزلباش شهید شد یکی از بچه ها با گریه گفت بچه ها یادتونه چقدر قزلباش گردان رو مسخره می کرد.زروگردان خودش بود وبه من قسم داده بود که به کسی نگم.،،روحش شاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۹ ، ۲۰:۴۹
مجید روزی

خاطرات (۱۴)صدام آش فروشه

شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۹، ۰۳:۱۰ ب.ظ

خاطرات طنز جبهه( ۱۴) صدام آش فروشه! روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود توی کوچه پس کوچه های شهر برای خودمان می گشتیم روی دیوار خانه ای ،عراقی ها نوشته بودند‹ عاش الصدام‹ یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید که إإإ، پس این مردیکه صدام آش فروشه!, کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد وگفت«آبرومونو بردی بی سواد!... عاش!..یعنی زنده باد›

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۵:۱۰
مجید روزی

خاطرات (۱۳)سنگر یاسنگک

يكشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۶ ق.ظ

خاطرات طنز جبهه قسمت ۱۳ سنگریا سنگک توی تدارکات خدمت می‌کرد کمی هم گوش‌هایش سنگین بود منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد فوراً برایش تهیه می‌کرد یک روز عصر که از سنگر تدارکات می‌آمدیم عراقی‌ها شروع کردند به ریختن آتش روی سر ماه من خودم را سریع انداختم روی زمین و به

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۹ ، ۱۱:۵۶
مجید روزی