خاطرات طنز جبهه (۳۱)
آبگوشت
فروردین سال ۶۵ در مقر شهید محمد منتظری از مقرهای تیپ ۴۴ قمر بنی هاشم علیه السلام در نزدیکی سوسنگردی زیر حمله هوایی دشمن مشغول خوردن آبگوشت بودیم آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم که همگی دور آن نشسته بودیم .برق که قطع شد. شیطنتها شروع شد هر کس کار میکرد و در آن تاریکی سر به سر دیگری می گذاشت با هماهنگی قبلی قرار شد یکی از بچه ها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی لقمه را بردارد که ایشان با لحن خاصی گفت لطفاً غواص اعزام نفرمایید. منطقه در دید کامل رادار قرار دارد. با این حرف اویک دفعه چادر از خنده بچه ها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود.. به نقل از علی اکبر رییسی
خاطرات طنز جبهه (۳۰)
منو به زور جبهه آوردن🤣🤣🤣🤣🤣🤣
آوازه اش درمخ کار گرفتن صفرکیلومتر ها به گوش مارسیده بود. بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فکر می کرد هر کدام از ما برای خودمان یک پا عارف و زاهد و دست از جان کشیدهایم. راستش همه چیزما برای دفاع از میهن مان. دل ،از خانواده کنده بودیم ،ولی هیچ کدام از ما اهل ظاهرسازی و جانماز آب کشیدن نبودیم. می دانستیم که این موضوع برای او به عنوان خبرنگار یکی از روزنامههای کشور باورنکردنی است . شنیده بودیم که خیلیها حاضر به مصاحبه نشدهاند و دارد به سراغ ما میآید.
خاطرات طنز جبهه (۲۹) این طوری لورفت دو تا از بچه های گردان غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند گفتم این کیه گفتند عراقی گفتم چطوری اسیرش کردید می خندیدند گفتند از شب عملیات که پنهان شده بود تشنگی فشار آورده و با لباس بسیجی ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته و پول داده بود اینطوری لو رفته بود بچه ها هنوز می خندیدند🤣🤣🤣🤣🤣🤣 آدرس وبلاک ما 👇👇👇👇👇👇
خاطرات طنز جبهه (۲۸) بنی صدر!
وای به حالت پدر و مادرم می گفتند بچه ای و نمی گذاشتند بروم جبهه یک روزکه شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد.لباس های صغری ،خواهرم. را روی لباسهایم پوشیدم وسطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه زدم بیرون پدرم که گوسفندها را از صحرا میآورد. داد زد صغری کجا ؟«برای اینکه نفهمد از سیف الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی میروم آب بیاورم خلاصه رفتم و از جبهه لباس ها رابا یک نامه پست کردم یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد از پشت تلفن به من گفت بنی صدر وای به حالت مگه دستم بهت نرسه .. بنی صدر رئیس جمهور مخلوع در سال ۱۳۶۰ با لباس زنانه همراه با سرکرده گروهک منافقین مسعود رجوی از کشور گریخت
خاطرات طنز جبهه (۲۷) خدایا مار و بکش
آن شب یکی از آن شب ها بود بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت :«الهی حرامتان باشد »بچه هامانده بودند که شوخی است یا جدی است بقیه دارد یا ندارد جواب بدهند یا ندهند که اضافه کرد آتش جهنم» و بعد هم با خنده گفت» الهی آمین« نوبت دومی بود همه هم سعی میکردند مطالبشان بکر و نو باشد. او تاملی کرد و بعد دستش را به طرف آسمان گرفت و خیلی جدی گفت خدایا مار و بُکش... دوباره همه سکوت کردندو معطل ماندند که چه کنند و اضافه کرد:« پدر و مادر مار و هم بکش!» بچه ها بیشتر به فکر فرو رفتند خصوصاً که این بار بیشتر صبر کرد، بعد که احساس کرد خوب توانسته بچه ها را بدون حقوق سرکار بگذارد گفت تا ما را نیش نزند.😂😂😂
خاطرات طنز جبهه (۲۶) مواظب ضدهوایی ها باش رو به قبله که قرار می گرفت مثل اینکه روی باند پرواز نشسته و با گفتن تکبیر دیگر شک نداشت که از روی زمین بلند شده خصوصاً در قنوت که مثل ابر بهار گریه می کرد درست مثل بچه های مادر از دستداده راستی راستی آدم حس می کرد که از آن نماز هاست که دور کعتش را خیلی ها نمی توانند بجابیاورند نماز که تمام می شد محاصره اش می کردیم .یکی از بچه ها گفت« عرش رفتی مواظب ضد هوای هاباش .»دیگری می گفت اینقدر میری بالایه دفعه پرتنشی پایین بیفتی رو سرما.»ا و لام تا کام چیزی نمی گفت و گاهی که ما دستبردار نبودیم وفقط لبخند میزد و بلند می شد می رفت سراغ بقیه کارهایش.
خاطرات طنز جبهه (۲۵) می روم حلیم بخرم
آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید هرچی به بابا وننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم بهم محل نمیگذاشتند. حتی بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم. همه به ریش نداشته ام خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه آخر سرکفری شد و فریاد زد:« به بچه که رو بدهی سوارت میشود آخه تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید
خاطرات طنز جبهه (۲۴) به احترام پدرم
نزدیک عملیات بود موهای سرم بلند شده بود و باید کوتاهش میکردم معطل مانده بودم در آن برهوت که سلمانی از کجا پیدا کنم که خبر دار شدم یکی از پیرمرد های گردان ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح میکند. رفتم سراغش و دیدم کسی زیر دستش نیست طمع کردم و جلدی. با چرب زبانی رفتم و نشستم زیر دستش، اما کاش نمی نشستم چشمتان روز بد نبیند، با هر حرکت ماشین بی اختیار از درد از جا می پریدم. ماشین نگو، تراکتور بگو. به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز میکندشان ! از بار چهارم هربار که از جامی پریدم با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر کفری شد و گفت :توچت شده هی سلام میکنی! یکبار سلام می کنن.» گفتم« راستش به پدرم سلام می کنم» پیرمرد دست از کار کشید و باحیرت گفت:« چی ؟به پدرت سلام می کنی؟کو پدرت؟» اشک چشمانم را گرفت و گفتم هر بار که شما با ماشین تان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم می آید و من به احترام بزرگتر بودنش سلام میکنم!» پیرمرد اول چیزی نگفت اما بعدپس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت :بشکنه این دست که نمک نداره ...»مجبوری به نشستم و سیصد و چهار صد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارش تمام شد
عراقی سر پران
اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم .بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص ببردند. دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشت می خزید جلو می رفتیم.جایی نشستیم .ناگهان دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند کم مانده بود از ترس سکته کنم فهمیدم که همان عراقی سر پران است تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم لحظاتی بعد عملیات شروع شد روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان گفت دیشب اتفاق عجیبی افتاده معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خورد. و روانهءبیمارستان شده است« از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بودم.