درکانال کمیل چه کذشت قسمت چهل وهشتم
بازگشت 🌹🍃🌹🍃🌹
با تاریک شدن هوا چند نفر از بچه های گردان #حنظله هم به ما اضافه شدند. با کمک آنها چند #مجروح بدحال را نیز با خود حرکت دادیم.
بازگشت 🌹🍃🌹🍃🌹
با تاریک شدن هوا چند نفر از بچه های گردان #حنظله هم به ما اضافه شدند. با کمک آنها چند #مجروح بدحال را نیز با خود حرکت دادیم.
🔷 قتلگاه 🌹🍃🌹🍃🌹 افسر بعثی از کانال خارج شد. بعد به افرادی که بالای کانال بودند دستور شلیک داد. آنها بی رحمانه داخل کانال را به رگبار بستند و فرزندان غیرتمند #خمینی_ره را به #خاک و #خون کشیدند
🔷 وحشی گر 🌹🍃🌹🍃🌹
از مسیری که حالت راه پله بود، یک افسر به همراه یک سرباز بعثی وارد کانال شدند. افسر نگاهی به جمع ما انداخت. آنها آمده بودند تا انتقام این چند روز را از انسان هایی بدون #سلاح و #مجروح بگیرند. افسر بعثی اسلحه اش را مسلح کرد.
🔷 شهادت ابراهیم هادی 🌹🍃🌹🍃🌹
#محمد_شریف هم به شدت زخمی شد. #محمد در لحظه #شهادت به دوستش گفت: « به مادرم بگو برود #شاه_عبدالعظیم و مرا دعا کند .» بعد دستش را بالا گرفت و با صدای لرزان، اما با حالت عرفانی خاصی فریاد زد :
🔷 شهادت سید جعفر طاهری 🌹🍃🌹🍃🌹
پنج روز از محاصره بچه ها در کانال می گذشت. در این مدت، آفتاب، سرما، غربت و تنهایی، جراحت، تشنگی و گرسنگی، همه و همه ، تمرین مقام صبر و رضای #یاران_خمینی بود.
🔷 یا زهرا 🌹🍃🌹🍃🌹
صبح روز ششم نبرد و پنجمین روز حضور ما در کانال، مصادف با ۲۲ بهمن بود. بعثی ها فشار خود را افزایش دادند، ولی تعداد اندکی که باقی مانده بودند مقاومت می کردند. نزدیک های ظهر تقریبا مهمات ما تمام شده بود.
🔷 شب جمعه 🌹🍃🌹🍃🌹
شب جمعه از راه رسید. این زیباترین شب جمعه ای بود که بر یاران کانال می گذشت. #یاران_کمیل، با کمیل #علی_علیه_السلام انسی غریبانه داشتند. حالا هم شب جمعه فرا رسیده بود. شب دعای کمیل، شب زیارتی #امام_حسین_علیه_السلام . برای بچه ها نیازی به خواندن مقتل نبود.
🔷 یا زهرا 🌹🍃🌹🍃
جراحت، تشنگی و گرسنگی در زیر آفتاب، دیگر رمقی برای بچه ها نگذاشته بود. مقداری نخود و کشمش که بچه ها از کوله پشتی یکی از #شهدای میدان مین آورده بودند
🔷 اسارت 🌹🍃🌹🍃🌹
صبح پنج شنبه ۲۱ بهمن فرا رسید. پاتک دشمن و حمله بالگردها به کانال بسیار زیاد شده بود. اما با این حال هم ، بچه ها نگذاشتند کانال سقوط کند، هر ساعت بر آمار #مجروحان و #شهدا اضافه می شد.
🔷 شرمندگی 🌹🍃🌹🍃🌹
شب چهارم محاصره هم داشت کم کم از بچه ها خداحافظی می کرد. از یک طرف غربت و دیدن پیکرهای دوستان، لحظه ای آرامشان نمی گذاشت و از سویی دیگر عطش و تشنگی، رمقی برایشان باقی نگذاشته بود