جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۱۳۱ مطلب با موضوع «عبورازسیم خاردارنفس» ثبت شده است

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت101

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۰۷ ق.ظ

 

 

در یخچال را باز کردم.هر چه صیفی جات در یخچال داشتیم را شستم و خرد کردم و توی پیاز داغ ریختم و تفت دادم، بعد رب آلو را با آب مخلوط کردم و روی مواد ریختم و دم گذاشتم.
سر سفره مادر و اسرا با آب و تاب می خوردند و تعریف می کردند. مامان می گفت:
ــ هم خوشمزس هم غذای سالمیه.
سعی کردم غذایم را کامل بخورم، تا فردا ضعف نکنم.
مادر لقمه اش را قورت داد و گفت:
ــ راحیل جان فردا بعد از دانشگاهت، جایی قرار بزاریم، که با هم بریم خرید، اگه چیزی لازم داری بخریم.
ــ ممنون مامان جان، من همه چی دارم.
اگه اجازه بدید، فردا با آقای معصومی بریم واسه ریحانه خرید کنیم. انگار واسه عیدش می خواد لباس بگیره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۰ ، ۰۳:۰۷
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت100

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۲۳ ق.ظ

 

به خانه که رسیدم، پشت در، یادداشت مامان را دیدم.
نوشته بود با اسرا رفتن خرید عید.
حال دلم خوب نبود چهره‌ی غمگین آرش ازجلو‌ی چشم هایم کنار نمی‌رفت. بعد از عوض کردن لباس هایم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم، کمی بهتر شدم. نزدیک اذان مغرب بود.
نشستم قرآن خواندم تا بالاخره اذان گفتند ومن برای خدا قامت بستم.
یک حس عذاب وجدان باتمام وجود به من میگفت کار امروزم درست نبود.
تسبیحم را برداشتم و دوباره ذکر استغفرالله را شروع کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۰ ، ۰۳:۲۳
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت99

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۲۸ ق.ظ

 

متعجب نگاهم کرد و گفت:
ــ گفتم که یه جوری بگو بفهمم چی میگی.
خودم را متمایل کردم به طرفش و گفتم:
ــ ببین، مثلا: تربیت کردن بچه به نحو احسن خیلی سخته، خیلی جاها باید خودت رو کنترل کنی یا از خیلی تفریحات و آزادیهات بزنی ولی وقتی درست این کاروانجام بدی، جواب رنجی که کشیدی رو چندین سال بعد می بینی که حتی بعد از مرگت هم به خاطرکارهای خوب بچت، حسنات نصیبت میشه.به این می گن رنج خوب.
اما وقتی تو یه رنج بدی رو می کشی مثل حسادت، اول به خودت آسیب میزنی بعد به دیگران.تازه ممکنه بعضی آسیبهای این رنج تا مدتها باهات باشه.
ببین اینا هر دو رنجه ولی با نتایج متفاوت.
متفکر نگاهم کرد و گفت:
ــ یعنی الان تو رنج این هجران رو می کشی که بعدا لذت بیشتری ببری، یعنی الان این لذت کم رو برای لذت بیشتر رهاش می کنی؟
با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم :
ــ نمیدونستم اینقدر با استعدادی.
منم نمی دونستم تو اینقدرخوب سخنرانی می کنی.
ــ خب حالا بگو ببینم، اون لذت بیشتره چیه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۲۸
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت98

شنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۲۲ ب.ظ

 

 

سکوت طولانی بینمان آزار دهنده شده بود.سعیده نگاه از روبه روش برنمی داشت ومنم غرق افکارم بودم. مامان راست می گفت که نباید همدیگر را ببینیم. ازوقتی دیدمش دلم بیشترتنگ شده بود. کاش میشد از دانشگاه انتقالی بگیرم و کلا نبینمش. ولی مگر به این راحتی هاست. البته من دو ترم بیشتر نمانده که درسم تمام شود، مثل خودش.
صدای سعیده انبر شد و من را از افکارم خارج کرد.
راحیل.
ــ جانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۲۲
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت97

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۱۲ ق.ظ

 

 

کاش منم با دختر خالتون تصادف می کردم و شما پرستارم می شدید.
از حرفش سرخ شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. و گفتم:
ــ با اجازتون من برم.
نگاهش را به چشمهایم کوک کرد،
این چشم‌ها حرفها برای گفتن داشت. احساس کردم یخ شده‌ام زیر آفتاب داغ وهرلحظه بیشترآب می شوم وچیزی از من باقی نمی ماند. به زمین چشم دوختم و عزم رفتن کردم. با شنیدن صدایش ایستادم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۱۲
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت96

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۵۹ ب.ظ

 

 

دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست.
چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم هایم افتادند. برای چند ثانیه بی حرکت ماند و مات من شد. سرش بانداژ بود. با کمک دستهایش تقریبا نشست، ولی چشم هایش قفل چشم هایم شده بودند. اولین کسی که باهزار زحمت این قفل را باز کرد من بودم. سلام دادم و گلها را روی کمد کنارتختش گذاشتم. مریض تخت کناری اش خواب بود و آن دوتخت دیگر هم خالی بودند. آنقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک قدم عقب تر برم و بعدسلام بدهم و حالش را بپرسم. بالاخره خودش را جمع و جور کردو جواب سلامم را داد و تشکر کرد.
نگاهش را به گلها انداخت و گفت:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۵۹
مجید روزی

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت95

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۰۲ ب.ظ

 

 

همونجور که پیاده میشد چشم غره ایی رفت و گفت:
ــ می خوای زرد بخرم؟
خندیدم و گفتم:
ــ اتفاقا رنگ قشنگیه.
حرصی در را بست و رفت.
وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانه ایی دردستش بود.
انتهای تنگ را با کنف تزیین کرده بودن و کف آن را سنگ ریزه های رنگی وکمی آب ریخته بودند. گلها راداخل سنگ ریزه ها فیکس شده بود. زیبا بود.
با لبخند مقابلم گرفت و گفت:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۰۲
مجید روزی

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت94

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۵۸ ب.ظ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۵۸
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت93

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۱۷ ب.ظ

 

ـ

 

خدایا چطور همه ی این اتفاقهاراکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم می کنی، من شاگردزرنگی نیستم.
سعیده پرسید:
ــ کدوم بیمارستانه؟
ــ نمیدونم.
ــ خب از دوستات بپرس.
ــ شماره دوستش سعید رو که ندارم.از ساراهم بپرسم، نمیگه واسه چی می خوای.
ــ تو فردا فقط آمار بگیر کدوم بیمارستانه، و همراه داره یا نه، بقیه اش با من.

می خوای چیکار کنی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۰ ، ۲۱:۱۷
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت92

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۳۱ ق.ظ

 

 

شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
ــ ما باید از کجا بدونیم.
با تردید گوشی اش را از جیب مانتواش در آوردو گفت:
ــ نمی خواستم بهش زنگ بزنم، ولی دیگه دارم نگران میشم.
شماره را گرفت و منتظر ماند باز این قلب من بود که تالاپ، تالاپ، می کرد. چشمم را به زمین دوختم تا سارا متوجه تغییر حالتم نشود.خدایا اگه گوشی را بردارد و با او خوش و بش کند انوقت چطور خونسرد باشم. گوشی را روی بلندگو گذاشته بود. بوقهای ممتد نشان از برقرار نشدن ارتباط می داد. نفس راحتی کشیدم.
ــ دسترس نیست.احتمالا خاموشه.
باید از سعید بپرسم، حتما اون می دونه. بعد از رفتنش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۳۱
مجید روزی