جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۱۳۱ مطلب با موضوع «عبورازسیم خاردارنفس» ثبت شده است

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت91

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۵۶ ب.ظ

 

 

روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحانه بود.
گوشی ام رابرداشتم تا حالش را ازپدرش بپرسم، یادآوری حرف مادر در ذهنم ازاین کار منعم کرد. مادر درست می گفت وَمن به حرفهایش اعتماد داشتم، چون همیشه چیزی راکه دلت می خواهد بپوشاند را پرده برداری می کرد و آن پشت پرده رادیدن تلخ بود، گاهی آنقدرتلخ که سعی می کنی پرده را سرجایش بکشی وشتردیدی ندیدی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۵۶
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت90

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۰، ۰۸:۳۸ ب.ظ

 

 

نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه.
همین جواب سلام دادنها باعث شد الان توی این شرایط قرار بگیرم.
جوابی بهش ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، بزار بگه اجتماعی نیستم یا اداب معاشرت نمی دانم. نباید برایم مهم باشد.
بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۳۸
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت89

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۰، ۰۸:۳۶ ب.ظ

 

صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن.
بعد زانوهایم را در آغوش گرفتم و با خدا حرف زدم.
خدایا، من می دانم اگر با آرش ازدواج کنم عاقبت به خیر نمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن.
خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این راهم می دانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستارالعیوبی، گناهانم رو ببخش و کمکم کن. نزار احساسم پیروز بشود، خدایا من خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم اشکهایم می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر استغفر الله راشروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۳۶
مجید روزی

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت88

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۲۵ ق.ظ

 


#عبور_از_سیم_خاردار_نفس

#قسمت88

باتعجب گفتم:
ــ مشکلم؟
ــ همون که گفتین به مرور زمان حل میشه.
مرموز نگاهش کردم و گفتم:
ــ مامانم میدونه. اتفاقا توصیه‌ی خودشون بود که صبور باشم.
سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
ــ واقعا صبر معجزه میکنه.
وقتی مقابل در خانه رسیدیم، تشکر کردم و گفتم گاهی به ریحانه سر میزنم.
اخمی کرد و گفت:
ــ گاهی نه، حداقل هفته ای یک بار، قول بدید.
ــ قول نمی تونم بدم چون اول باید از مامانم بپرسم.
دوباره چهره اش غمگین شد و گفت:
ــ اگه ریحانه بهانتون رو گرفت، می تونم بهتون زنگ بزنم باهاتون صحبت کنه؟
ــ بله حتما، خودمم زنگ می زنم و حالش رو می پرسم، دلم براش تنگ میشه.
نگاه حسرت باری بهم انداخت که نمی دانم چرا قلبم ریخت و هول شدم.
سریع ساکم را برداشتم وریحانه رابغل کردم و حسابی بوسیدمش و خداحافظی کردم.
خانه که رسیدم انگار غم عالم راتوی دلم ریختند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۰ ، ۰۶:۲۵
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت87

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۲۰ ب.ظ

 

 

با دست چپش ریحانه را روی پایش نگه داشته بود و با دست راستش غذا می خورد. البته خوردن که نه، باغذا بازی می کرد. قاشق را داخل بشقابش گذاشت و نگاهم کرد و لبخند به لب گفت:
ــ چقدر خوشحالم که این کارو کردم و پیشنهاد شما رو برای نگهداری دخترم قبول کردم.
اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده کردید، شما واقعا فداکاری کردید.
ــ این شما بودید که سر ما منت گذاشتید و به ما لطف کردید.
بی توجه به حرفم گفت:
ــ به نظر من شما فرشته اید. کاش ریحانه هم بزرگ شد اخلاق و منش شما رو داشته باشه.
از این همه تعریفش خجالت کشیدم و گفتم:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۲۰
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت86

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۰۰ ق.ظ

 

 

جلوی یک رستوران شیک پارک کرد و داخل شدیم.
چند جور غذا سفارش داد و گفت:
ــ ببخشید که ازتون نپرسیدم، چون می دونم دوباره می خواهید تعارف کنید. چند جور سفارش دادم از همش باید بخورید.
مدتی بود یا غذا نمی خوردم یا خیلی کم می خوردم که ضعف نکنم، فکرو خیال آرش من را ازخواب و خوراک انداخته بود.
ولی نمیدانم چرا وقتی غذاها را آوردند حسابی احساس گرسنگی کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۰
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت85

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۵۸ ق.ظ

 

 

سرم را به علامت منفی تکان دادم و زل زدم به روبه رویم، که یک تندیس، از شهیدی بود که پا نداشت، نمی دانم چرا فکر کردم ماهم مثل عراقیها پای آقای معصومی را ناقص کردیم. بعدنگاهی به پایش انداختم وتوی دلم خداروشکرکردم که دیگر می تواند راه برود وهمه چیز تمام شده است.
بابای ریحانه باتعجب نگاهم کرد و ریحانه را از بغلش پایین آوردو ودستش راگرفت وگفت:
ــ ریحانه خانم دیگه بایدبریم پارک. ریحانه پای پدرش را بغل کرد و چندبارکلمه ی بغل را تکرارکرد. همین که خم شدم از پدرش جدایش کنم وبغلش کنم، زودتر از من آقای معصومی به آغوش گرفتش.
ــ شماخسته شدید، اجازه بدید یه کم هم من بغلش کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۵۸
مجید روزی

عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت84

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۵۷ ق.ظ

 

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس

#قسمت84

به خاطر همه ی لطف‌هایی که در حق ما کردید ممنونم.
از تعریفش خجالت کشیدم و آخرین بشقاب را هم در آب چکان گذاشتم و گفتم:
ــ من که کاری نکردم، الان آماده میشم.
ــ وسایلاتونم بردارید چون از اونجا می رسونمتون خونتون.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۵۷
مجید روزی

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت83

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۰، ۰۸:۰۶ ب.ظ

 


#عبور_از_سیم_خاردار_نفس

#قسمت83

کلاس های بعدی‌ام با آرش نبود، بعد از دانشگاه فوری تاکسی گرفتم تا یک وقت آرش را نبینم.
با آقای معصومی با هم رسیدیم، اوهم از سرکارش می آمد، به کارقبلی‌اش برگشته بود.
وارد خانه که شدیم زهرا خانم با دیدن ما لبخندی زد و بچه را به من سپرد و رفت.
ریحانه را به اتاقش بردم. بعد از سر کردن چادر رنگی‌ام، کلی اسباب بازی ریختم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۰۶
مجید روزی

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت82

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۰۴ ق.ظ

 

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس

#قسمت82

آرش به من نزدیک شد و گفت:
ــ چقدر برام عجیبه ظاهر دختر خالتون. اصلا شبیه شما نیست. وقتی سکوت من را دید ادامه داد:
ــ جالب تر این که، خوبه به اون ایراد نمی گیرید ولی به من…

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۴
مجید روزی