عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت91
﷽
روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحانه بود.
گوشی ام رابرداشتم تا حالش را ازپدرش بپرسم، یادآوری حرف مادر در ذهنم ازاین کار منعم کرد. مادر درست می گفت وَمن به حرفهایش اعتماد داشتم، چون همیشه چیزی راکه دلت می خواهد بپوشاند را پرده برداری می کرد و آن پشت پرده رادیدن تلخ بود، گاهی آنقدرتلخ که سعی می کنی پرده را سرجایش بکشی وشتردیدی ندیدی.