جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

ترویج فرهنگ ایثاروشهادت وارزش های دفاع مقدس

جبهه فرهنگی راویان نور

اهم فعالیت ها
جذب و سازماندهی رزمندگان و پیشکسوتان دفاع مقدس .علاقمند به روایتگری
تربیت و آموزش راوی
اعزام راوی به کاروان های راهیان نور
اعزام راوی به کلیه مدارس و دبیرستان ها دانشگاه ها و موسسات آموزشی
اعزام راوی به کلیه مراسمات.مساجد.یادوارهای شهدا،. ادارات و سازمان ها کارخانه جات.وشرکت ها
برگزاری کلاس های آمادگی دفاعی در مدارس و مراکز آموزشی پژوهشی تحقیقاتی
برگزاری دوره های آموزش.مرتبط بادفاع مقدس.مقابله باتهاجم فرهنگی.جنگ نرم وپدافند غیر عامل

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۱۳۱ مطلب با موضوع «عبورازسیم خاردارنفس» ثبت شده است

عبورازسیم خاردارنفس (۶۱)

سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۵۸ ب.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس

#قسمت61

سعیده با خنده گفت: ــ پس خبریه، بعددور زد و از جلو ماشین آرش گذشت و نگاه گذرایی به او انداخت وگفت: ــ به به چه خوش تیپ، چه جذاب. خدایی منم جای تو بودم از غذا خوردن می افتادم، کلا از زندگی ساقط می شدم. زود بگو ببینم قضیه چیه؟ هم زمان من هم نگاهم به آرش افتاد که فوری به گوشی دستش اشاره کرد، منظورش را فهمیدم.منتظره که پیام بدم. چشم از آرش گرفتم و گفتم: ــ حالابهت می گم، فعلا برو. به آینه نگاهی کرد. ــ همونجا مثل میخ وایساده بابا، حالا چرا کُپ کردی؟ سرم را پایین انداختم. ــ آخه داشتم می رفتم پیش ریحانه هم همونجا بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۶:۵۸
مجید روزی

عبورازسیم خاردار(۶۰)

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۵۰ ق.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت60 ــ

بهم می گی چی شده؟ باحرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم راکردم که خودم را بی خیال نشان بدهم و گفتم: چی؟ ــ این که این روزا غصه داری. توخودتی و کم اشتهایی... اخمی کردم وگفتم: ــ تو کجا دیدی من کم اشتهام؟ ــ اسرا گفت. بارها زنگ زدم خونه، نبودی، ازش حالت رو پرسیدم می گفت:دیگه باهاش زیاد حرف نمی زنی، رفتی رو سایلنت. ــ اسرا واسه خودش گفته، من خوبم. آهی کشید و گفت: ــ خدا کنه، من از خدامه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۹ ، ۱۱:۵۰
مجید روزی

عبورازسیم خاردار(۵۹)

يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۲۱ ب.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت59

ریحانه فوری به طرفم آمد. پدرش بانگرانی گفت: ــ نمی دونم با نبودنتون چطورمی خوادکناربیاد. ــ میام بهش سر می زنم، خود منم اذیت میشم. ــ واقعا؟ ــ بله البته گاهی... ــ اگه این کارو بکنید که واقعا خوشحالمون می کنید. دلم خواست بگویم من هم از محبتهای پدرانه ی شمانمی توانم دل بکنم... من هم دلم نمی خواهد محبتهای دورادورت را ازدست بدهم. بعد از خوردن شیرینی و جمع و جور کردن، ریحانه با پدرش به طرف اتاق رفتند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۹ ، ۱۳:۲۱
مجید روزی

عبورازسیم خاردار(۵۸)

شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۲۴ ب.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت58 روی صندلی رو به روی آقای معصومی نشستم و او فنجان را که حاوی مایع گرم وخوش بو بود مقابلم گذاشت وگفت: ــ بفرمایید. تشکر کردم. شیرینی را به طرفم گرفت و گفت: ــ البته این شیرینیه دوتا مناسبت داره. یه شیرینی برداشتم وبا کنجکاوی گفتم: ــ اون یکیش چیه؟ ــ قراره از هفته ی دیگه برگردم سر کارم. همانطور به غذادادن پدرانه اش نگاه می کردم با خوشحالی گفتم: ــ چقدر خوب. واقعا عالیه. ولی بعد یاد ریحانه افتادم و پرسیدم: ــ پس ریحانه چی؟ آهی کشیدوگفت:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۹ ، ۱۴:۲۴
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۵۷)

پنجشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۱۰ ق.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت57

سکوت کردو به طرف اتاقش رفت. بعد از این که برای ریحانه با شیری که پدرش خریده بود فرنی درست کردم، یک استکان دم نوش ریختم و با یک پیش دستی پر ازشیرینی، برایش بردم. در باز بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. کلا وقتی در بازاست معنیش این است که می توانم واردشوم. وقتی شاگردانش می آیندیاکاری دارد در را می بندد. روی تخت دراز کشیده بودودست ها یش را زیر سرش گذاشته و به سقف زل زده بود. با دیدن من بلند شد نشست و گفت: ــ چرا زحمت کشیدید. می خواستم بیام با هم بخوریم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۹ ، ۱۱:۱۰
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۵۶)

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۲۹ ب.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت56

حرفش را قطع کردم وگفتم: ــ شوخی کردم، بعد در جعبه شیرینی را باز کردم ــ تا من یه دم نوش دم کنم شمام بگیدشیرینی چیه. سرش را بالا آوردو گفت: ــ خدا مادرتون رو خیر بده که این دم نوش رو باب کرد توی خونه ی ما. واقعا عالیه. بعد آهی گشید وگفت فقط بعد از شما کی برامون دم نوش دم کنه. با تعجب نگاهش کردم، چقدر تغییر کرده بود این آقا."یعنی این همان آقاییه که اصلا حرف نمیزد." اشاره کردم به شیشه های انواع گیاها که کنار سماور گذاشته بودم و گفتم: ببینید کاری نداره دقیقا مثل چایی دم میشه فقط چند دقیقه دم کشیدنش طولانیه، هر دفعه هم خواستید دم کنید یکیش رو بریزید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۹ ، ۱۵:۲۹
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۵۵)

دوشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۰۹ ق.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت55

تا در باز شد ریحانه پاهایم را بغل کرد و بعد دست هایش را به طرف بالا دراز کرد. فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش، واقعا زیباو بامزه بود و من خیلی دوسش داشتم. آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپز خانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ایی به من وریحانه لبخندمی زد. موهای خرماییش را آب وجاروکرده بودو حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد. ــ یه کاری دارم میرم بیرون،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۹ ، ۰۹:۰۹
مجید روزی

عبورازسیم خاردار(۵۴)

يكشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۵۰ ق.ظ

🍀﷽🍀

نزدیک شد و سلام کرد. بی تفاوت به سلامش پرسیدم: ــ شما اینجا چیکار... نذاشت حرفم راتمام کنم. ــ چیزی شده؟ چرا نموندید حرف بزنیم؟ ــ گفتم که کار دارم. ــ سارا بهم گفت که از حرفش ناراحت شدید، ولی... ــ اون حق داره، خب راست می گه، من بهش حق میدم. سرش را پایین انداخت و لحظه ایی سکوت کرد. منم از فرصت استفاده کردم و براندازش کردم، یک بلوز بافت توسی و سفید پوشیده بود که خیلی برازنده اش بود. سرش را بالا آورد و نگاهم را شکار کرد. یک لحظه دردلم سونامی شد،

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۸:۵۰
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۵۳)

شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۱۶ ب.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت53

با شنیدن این حرف، با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم: ــ یعنی چی؟ کمی مِن ومِن، کرد و گفت: ــ منظورم اینه باهاش راحتی دیگه. عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم وبدون این که حرفی بزنم، راهم را ادامه دادم. سارا هم بدون معطلی به طرف ماشین آرش رفت. صدای حرکت ماشین نیامد، کنجکاو شدم چرا حرکت نمی کند. برای همین به بهانه ی این که می خواهم بروم آن سمت خیابان سرم را به طرف ماشین آرش چرخواندم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۹ ، ۱۶:۱۶
مجید روزی

عبورازسیم خاردارنفس (۵۲)

جمعه, ۹ آبان ۱۳۹۹، ۰۷:۰۷ ق.ظ

🍀﷽🍀

#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #قسمت52

روی تختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام راخواندم و چشم هایم را بستم. باصدای پیام گوشی ام، نیم خیز شدم و نگاهی به گوشی ام انداختم. دختر خاله ام بود.نوشته بود: ــ فردا میام پیشت دلم برات تنگ شده. منم نوشتم: ــ زودتر بیا به مامان یه کم کمک کن تا من برسم. ــ مگه چه خبره؟ ــ هیچی خونه تکونیه، بیا اتاق رو شروع کن تا من بیام. ــ باشه راحیلی می خوای بیام دنبالت؟ ــ سعیده جان نمی خواد بیای، از زیر کار در نرو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۹ ، ۰۷:۰۷
مجید روزی